انتظار یار
31 شهریور 1402 توسط فاطمه فرامرزی راد
مولای مهربانم ، مهدی جان
تابستان هم رفت و شما نیامدید …
چای بهارنارنج که برایتان دم کرده بودم ، روی دستم ماند …
بوته های محمدی که برایتان توی باغچه کاشته بودم ، پژمرد …
من مانده ام و سوز پاییز که آرام آرام می رود تا هوش سبز درختان را به خواب نارنجی خویش بسپارد …
من مانده ام و آرزوی صورتی دیدارتان که تمام بهار به دوش رویایم کشیدم …
من مانده ام و خیال سبزِ امدنتان که تمامی تابستان در گوش جوانه ها زمزمه کردم …
من مانده ام و یک دل بیقرار …
یک جفت چشمِ به راه مانده …
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج